یادداشت ثابت - پنج شنبه 93 شهریور 28 :: 11:6 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
باز فصل پاییز از راه میرسد شروعی دیگر در برگی دیگر یادمه اون روزها که خودم میخواستم برم مدرسه اونیفورم همه ی بچه ها یک شکل بود ابتدایی آبی آسمانی با یقه های سفید و تل های سفیدو پسرها هم باید رو یقه ی کتشون یک یقه ی سفید میدوختند و همه با کت و شلوار می اومدند راهنمایی همه سرمه ای بودندو دبیرستان همه خاکستری میشد از رو رنگ لباس متوجه بشی که هر کسی در چه مقطعی هست از نظر نظم و انضباط هم خیلی سختگیری میشد اون روز خیلی خوشحال از مدرسه برمیگشتم کلاس اولی بودم باید روپوش مدرسه بالای زانو میبود وجوراب سفید تا زیر زانو میداشتیم و کفش هم مشکی یک پاپیون خیلی قشنگ سفید داشتیم که مثل تل میذاشتیم رو سرمون و یقه های روپوشمونم سفید بود از تور ارگانزا خدا خیلی قشنگ بود همه مثل فرشته ها میشدند تو عالم خودم میدویدم به سمت خانه که زن همسایه منو صدا کرد و گفت بیا ببینم رفتم جلو .......اما ! چشمتان روز بد نبیند انچنان کشیده ای نوش جان کردم که نگو و نپرس با چشمان اشک الود نگاهش کردم گفت : برو دختر بی حیا دیگه اینجوری نیای بیرون ها چند دقیقه بعد من بودم و اثر انگشتان باد کرده ی ان زن بر روی بدنم ارام ارام جلوی ایینه اشک میریختم و به اثار انگشتان او که قرمز و متورم بود نگاه میکردم . . وای که چه روزهایی بودند دفتر خاطراتم دوباره تکرار میشود اما اینبار رنگ ها عوض شده اند من ان زنم که در کنار در میایستم تا نظاره گر نونهالانی باشم که نه تنها خود را گم کرده اند که ما و هویت با هم بودن را نیز فراموش کرده اند
موضوع مطلب :
دوشنبه 92 خرداد 13 :: 4:51 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
چه قدر تلخ بود آن روز داخل سرویس مدرسه نشسته بودیم و به سمت محل کار میرفتیم . راننده رادیوی ماشین را روشن کرده بود. همه ی همکاران در حال حرف زدن و گفتگو بودند که یک باره صدای رادیو سکوت سهمگینی را در فضای ماشین ایجاد کرد : روح امام رفت همه ی ما بهت زده مانده بودیم مگر میشد ؟ خدایا امام رفت اشک از چشمانمان جاری شده بود . همه با صدای بلند فریاد میزدند و بر سر می کوبیدند چه طور ممکن بود ؟ اما پدر تمام ملت جان به جان آفرین تسلیم کرده بود هیچکسی باور نمیکرد ولی حقیقت داشت گوینده ی رادیو گریه میکرد ما هم گریه میکردیم ماشین به روستا رسیده بود باید چه می کردیم ؟ قلبمان داشت می ایستاد به داخل دفتر مدرسه رفتیم به چه کسی باید سر سلامتی میدادیم ؟ صورتمان را در میان دستهایمان مخفی کرده بودیم و زار میزدیم هیچکسی حرفی برای گفتن نداشت او رفته بود گویی همین دیروز بود که آمدنش به ایران را جشن گرفته بودیم ناامیدی در چشمان همه موج میزد باید کاری میکردیم باید جایی میرفتیم باید همه با هم او را می خواندیم راه را برگشتیم در هنگام برگشت سکوت سردی در ماشن حاکم بود فقط اشک بود که صورت همه را خیس میکرد به شهر رسیدیم اما کجا می رفتیم دستمان از زمین و آسمان کوتاه بود بدن پاکش را در میان محفظه ای شیشه ای گذاشتند تا عاشقانش به فیض دیدار اخر نایل آیند مردم به تهران هجوم بردند و دنیا دنیا ادم به دیدار آخر شتافتند و . . خانه ی آخرت او را آماده کردند ولی خدا میداند که خاکی که از قبری که می خواست او را در آغوش گیرد باقی نماند همه را بردند . . . اورا با سعی بسیار از آغوش ملت جدا کرده و به آغوش خاک سپاردند اما آسمان نیز غم خود را نشان داد وقتی که اورا در دل خاک نهادند به یک باره گردبادی از خاک در هوا بلند شد غباری از خاک تمام فضا را پر کرد همه جا تیره شد گوینده فریاد میزد ای خدا این چیست ؟ چه می بینم ؟ . . و او رفت موضوع مطلب :
یکشنبه 92 خرداد 5 :: 7:52 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
دوستی ها چه شکلی هستند بعضی دوستیها به اندازه ی یک قند شیرین هستند اما توی دهان زود باز می شوند و با کوچکترین جرعه ابی محو میشن و اثری از اونها باقی نمیمونه بعضی دوستی ها مثل یک شکلات هستند باید برای چشیدن طعم و مزه اونهارو ساعت ها گوشه ی لپت نگه داری تا بتونی با مزه مزه تو وجودت حلشون کنی بعضی دوستی ها خیلی تند و تیز هستند مثل فلفل که میریزی داخل غذا . درسته که میسوزونه اما گرمت می کنه و غذا رو هم خوشمزه می کنه بعضی دوستی ها مثل دارو تلخ و گزنده هستند . دهنتو بد طعم می کنه حتی حالتو به هم میزنه اما وقتی اثر میکنه می بینی سلامتی رو بهت بر میگردونه گاهی دوستی ها مانند یک ساعت دیواری می مونه که تیک تیک اون یادت می اندازه داره زمان از جلوی چشمت عبور می کنه و تو باید به خودت بیای و وقت رو از دست ندی یک وقت دوستی ها از نو ع خاله خرسه هست که با یک سنگ مغزتو از هم می پاشونه تا یک مگس رو سرت نشینه گاهی دوستی ها مثل یک لباس می مونه یک لباس گرم توی هوای سرد یا یک لباس سرد توی هوای گرم گاهی دوستی ها یک لیوان اب خنک هستند که بر روی اعصاب داغ میریزند تا اونها رو خنک کنه گاهی هم دوستی ها ماری هستند در استین که یک دفعه نیش زهر الودشونو تو مچ دستت فرو می کنند و گاهی هم دوستی ها مثل ببر سیاهی می مونه تو دل شب که یکباره رو ی شاهرگت فرو میاد و گاهی.... موضوع مطلب : تنوع در دوستی
جمعه 91 آذر 10 :: 8:14 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
برام جالب بود !!!!! طرز تفکر عباس شاگرد جدیدم که از اسپانیا امده بود و فارسی هم زیاد نمیدانست و سعی داشت باترکیبی از زبان انگلیسی و فرانسه و فارسی به من ! نظرش را حالی کند. اما جریان چی بود ؟ از خلقت انسان گفتم و جهان اخرت و زنده شدن بعد از مرگ و رسیدگی به اعمالمان . دست بالا کرد و گفت : معلم ثابت کنم آنچه شما میگید غلطه گفتم بفرما ! برام جالب بود با طرز تفکرش آشنا بشوم
چهارشنبه 91 آذر 8 :: 4:35 صبح :: نویسنده : سایه نشاط
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ !!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند
سه شنبه 91 آذر 7 :: 8:19 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
روز بعد از عاشورا وقتی رفتم داخل مدرسه دیدم بچه ها برای خودشان دم گرفته اند و یا حسین . یا حسین میگویند امیرحسین محکم به سینه ی خود میزد و میگفت یا حسیــــــــــــــــــــــن یا حسیـــــــــــــــــــــــن ... سعید دور خودش میچرخید و میگفت : بچه ها بهش جواب ندادند خب من بگم ؟ عاشورا یعنی آش دیگه خنده ام گرفته بود با لبخند بهش نگاهی کردم و گفتم صادق جان چه گفتی ؟ با شادی گفت :
یکشنبه 91 اردیبهشت 10 :: 8:25 عصر :: نویسنده : سایه نشاط
با ترس و نگرانی وارد دفتر مدرسه شدخانمی نیز همراهش بود قیافه اش به هرکسی می خورد غیر از اینکه معلم باشد برای همین گفتم کاری دارید ؟ حیرت زده نگاهش کردم |